بَرم

ادبی

بَرم

ادبی

صید ِ روز ِنخست

                                                            

      اشاره: بالاخره بعد از چند ماه کش مکش با خودم به این نتیجه رسیدم که هر چه را که اجازه ی حضور در مطبوعات این کشور نیافته اینجا منتشر کنم. پیش بینی این که از این به بعد هم‌ این کلمات روی ِ کاغذ به خود نمی بینند سخت نیست، چرا که در آزادی نسبی ِ دوران خاتمی هم هیچ کدام تحمل نشدند. هم سانسور و هم فسیل بازی ِ مرسوم ِ بعضی مجله های ِ ادبی ای که سال هاست منتشر می شوند از کاغذ روگردانت می کنند.

 برای ِ شروع نقدی بر یکی از کارهای ِ شهریار مندنی پور و در روزهای ِ‌ آینده دو داستان ِ ترجمه، فصل ِ‌اول ِ رمانی از ویرجینیا  وولف و یک مقاله بر کارهای ِ یون فوسه و مقاله ی ِ‌ترجمه ای درباره ی ِ هرتا مولر ( که البته این یکی پیش تر در عصر ِ پنج شنبه چاپ شده ) را روی وبلاگم خواهم گذاشت.

       کین کِش ترین بوسه

واکاویِ اسطوره در «باران اندوهان» 

از مجموعه: «مومیا و عسل»

نوشتة: شهریار مندنی پور              

نشر: نیلوفر

چاپ: دوم 1380

 

مطلع: از میانِ صداهایِ گوناگونی که از یک متنِ ادبی بر می­خیزد، در یک مقاله شاید بتوان به نقد و تفسیرِ یکی پرداخت و آن هم نیمه. می­توان تفسیرهایِ متعددی متصوّر شد، امّا شرط آنست که این تفسیرها را صدایی از درونِ متن پاسخ گوید. و البته حسابِ نویسنده هم از متنش و هم از راویِ داستانش جداست. و مثلاً در این داستان، باید از همان ابتدا، حسابِ راوی­ای را که  نمی­دانیم اداعای بزرگش (مبنی بر دست­یابی به حقیقتِ مطلقِ جهان) از روی غمازی است یا صداقت (و یا حتی ساده دلی) از حسابِ نوسنده­اش جدا کرد. زیرا همان طور که نوسنده می­تواند در برابرِ راوی و وقایع موضعِ موافق یا بی­طرف داشته باشد، می­تواند گاه در برابرِ راوی داستانش قرار گیرد، می­تواند «ارواح خبیثه­ای» را احضار کند و به خوانندگانش بگوید:

این شما و این هم ارواح خبیثه­تان[1].

در داستانِ «باران اندوهان» اساطیر یا وجوهی از اساطیری گوناگون، در پرسوناژهایِ اصلی و در طرحِ داستان، آفتابی می­شوند که اصلِ سومری و ایرانی دارند و جزوِ نخستین اساطیرِ بشری محسوب می­شوند. من سعی می­کنم اوّلاً: اسطوره­ی «آدم و حوّا» و مشابه­هایِ ایرانی­اش را در زیر ساختِ بارانِ اندوهان باز خوانم و ثانیاً: نقش و کارکردهایِ کهن الگوها را در زبانِ و زمان داستان وانمایم.

از دو نوعِ نقل و تلمیح به اسطوره (که هر دو در ادبیاتِ امروز و دیروزِ فارسی فراوان است) اگر بگذریم، نوع سومی هم هست که در آن اولویتِ اول از آنِ داستان به عنوانِ پدیده­ای امروزین است، امّا در زیر ساختِ آن می­توان اسطوره یا تصاویری اسطوره­ای را باز دید. نویسنده پس از آن که شباهت­هایِ ناخودآگاهِ اثرش را با اسطوره­ای در می­یابد، سعی می­کند داستانش را با آن اسطوره به تعامل وا دارد یا در رابطه­ای دیالکتیکی آن­ها را با هم درگیر کند، امّا نه در همه­ی جزئیات[2].

راویِ بارانِ اندوهان، روح کاتبِ کتابی است به نام «اَزال» که نسل بر نسل به مهیانه به ارث رسیده، کاتب فرصت نیافته کتاب را به پایان برد، می­خواسته رازی را بگوید، امّا چون طاعون داشته نتوانسته. اکنون همه جا همراهِ کتاب است و سعی می­کند تا با تلقین مدام به خواننده­اش آن راز را القا کند. هر کس شروع به خواندن کتاب کند دیگر نمی­تواند رهایش کند، مجبور به واکنش است، یا می­خواهد تا آخر عمر منزوی بنشیند و بخواند و یا می­خواهد از بینش ببرد و از شرّش خلاص شود، که در این صورت کاتب به نیش بوسه­ای بر کتف، که طاعون را منتقل می­کند، او را خواهد کشت. «مهیانه» هنوز کتاب را نخوانده و چون نمی­خواهد سرنوشتی مانندِ پدرانش پیدا کند، آن را به کتابخانه­ی «برهود» می­سپارد. برهود عاشقِ مهیانه است، امّا از طرفی هم شیدایِ کتاب شده. برایش جعبه­ای درست کرده و پنهانی به خانه­اش آورده. مهیانه نگران است که برهود هم به همان بلایِ پدرانش دچار شود. و سعی می­کند «آزال» را به هر شکلی شده از او دور کند و یا از بین ببرد. برهود مخالف است امّا دستِ آخر کتاب در آب و باران شسته می­شود و بوسه­ای کین­کِش و مرگ آور بر کتفِ هر دو می­سوزد.

***

1

موقعیتِ راوی؛ منحصر به فرد است و شناختنش در شناختِ کلیّتِ این داستان مهم. با کشفِ این نکته که راوی در واقع روحِ کاتب است که همه جا همراهِ کتاب است و فقط از حوادثی خبر دارد می­شود که در اطراف آن رخ می­دهند، بهره­ای از پیچیدگی و ابهامِ متن، باز و روشن     می­شود. در این صورت خواننده از طرفی با محدودیت­ها و از جهتی با امکاناتی رو به رو می­شود که راوی دار است، راوی­ای شناور در دریایِ زمان. زبانش موجز و بسیار فشرده است؛ معلّق است میانِ یک هزاره با آمیزه­ای از کلمات امروزین و دیروزین و هنگام رویت خاطره­ی دیروزش با واقیعتِ امروزش در می­آمیزد و فهمِ روایت را دشوار می­کند. زمان ندارد و طبیعی است که زبانش دوگانه باشد و دچار تناقض شود و دو زمانِ متضاد را با هم ببیند:

می­بارد امّا نمی­بارد.

بهار است و پاییز است

تابه­هایِ ظهر و  بازتاب­هایِ سپیده بر هبوط تداعی می­شوند و غروب است.

و...

این دو بینی در زبانِ روایت کم­کم به نوعی تفکّرِ دو قطبی تبدیل می­شود و راوی با طرز تفکری اسطوره­ای وقایع را با خاستگاه­شان مقایسه و روایت می­کند. بنابراین روای دو شخصیتِ امروزین داستان، یعنی برهود و مهیانه را به گونة «آدم و حوّا»یِ دیگری روایت می­کند، قرار گرفته در برابر امتحانی از همان دست. بنابر روایتِ تورات آدم با خوردنِ میوه­ی منهی، عارفِ نیک و بد و رقیب خداوند گشته بود و همین باعثِ هبوط او از بهشتِ بی­زمان و بی­رنج و اندوه به زمینِ گرفتار در چنته­ی زمان و اندوه شد. اگر از زاویه دید کاتب به قضایا بنگریم، یعنی برهود و مهیانه را آدم و حوایی امروزین ببینیم، باید کتاب آزال را همان میوه­ی ممنوع بدانیم که ویژگی­اش این است که یا نباید به آن دست دراز کرد یا باید مسئولیتِ عواقبش را بر عهده گرفت. در این میان مهیانه راه اوّل را بر می­گزیند، یعنی که کتاب را ناخوانده به کتابخانه­ی برهود می­سپارد، و برهود راه دوم را بر      می­گزیند، نادانسته. امّا هر گزندی به کتاب مرگ را در پی خواهد داشت و این کاتب که خواندنِ هر کتابِ دیگری را نهی می­کند و می­گوید:

هر آنچه می­بینی، هر آنچه می­شنوی، هر آنچه می­خوانی حجاب است بر آنچه  دیده­ها و شنوده­هایِ توست. هیچ بر آزال می­انباری که تو همه دیده­ای و شنیده­ای و خوانده­ای و چشیده­ای...

و یا می­گوید:

جستجو ستمکاری است، آموختن ستمکاری است بر دانایی و گام برداشتن...

خود مستبدانه بر کتابش چنبره زده و هر گونه گزندی را به کلامش، با مرگ پاسخ می­دهد. کاتب گزند رساندن به کتابش را با خوردنِ میوه­ی منهی در بهشت برابر می­داند. زیرا که در هر صورت جاوندانگی از دست خواهد رفت، همان طور که آدم با خوردنِ میوه­ی ممنوع جاودانگی را از دست بِهِشت. هر گونه گزندی به آزال، از دست نهادنِ راز جاودانگی را - که کاتب مدّعی است در کتابش می­خواسته بگوید- در پی خواهد داشت.

زمان؛ دغدغة اصلیِ کاتب است. مدعی است حقیقتِ مطلقی که جهان را از دستِ «زمان» نجات خواهد داد، در مشت دارد. زیرا «زمان» که نتیجه­ی «هبوط» است، جهان را کهنه و فرسوده، و از اصل و خاستگاهش دور کرده. و این همه قتل و غارت و اندوه، هم از آن است.

«جاوندانگی» و در مقابل «مرگ» مایه­هایی هستند که به تعدّد و تکرّر در اسطوره­هایِ گوناگونی دنبال شده­اند و آنچه در همه­شان مشترک است، بدست آوردنِ جاودانگی، از دست نهادنش و یا «ناکامی» در طلبش است که خود به خود «مرگ» را به دنبال دارد. جمشید، نخستین بشرِ جاودانه، ادعایِ خدایی می­کند (آفرینشِ اورمزد را انکار می­کند، دروغ می­گوید) و در نتیجه فَرِّکیانی را از دست می­دهد و تبدیل به نخستین بشرِ میرا می­شود. پیش از او مشی و مشیانه هم با گناهی مشابه دچار سرگردانی­ای شدند که خدا برایشان در نظر گرفته بود و از دورانِ طلایی به زمانِ سختی و اندوه تنزل کردند. همچنین گیومرث، نخستین بشر و سر اصلِ نژادِ آرایایی نیز با حملة شّر به جهان کشته می­شود. این جا هم، گیومرث اگر چه خود مرتکبِ گناهی نمی­شود، باز مسئله­ی اصلی از دست رفتنِ جاودانگی با دخالتِ نیرویِ شَرّ است. طلبِ جاودانگی و سفرِ افسانه­ایِ اسکندر به سرزمینِ ظلمات هم سرانجام ناکام می­ماند. بنابراین می­توان افسوسِ کاتب را در از دست رفتنِ جاودانگی و تلاشش را برای بازیابی­اش به آسانی دریافت. زیرا به رغمِ استثناهایی چون خضر که به آبِ حیاب دست یافتند و جاودانه شدند، بشر همچنان گرفتارِ زمان و اندوه است.

راوی می­گوید: و زمان افسونیِ آن دانة بی­مرگی است و باطل­السّحر آن از گوهر خویشش   می­باید تا فرمان یابد و جاودانگیش برافتد.

و مدعی است: اینک من که گفته­ام آن کلام است که گوهر زمان است، توانم که کلامِ آخر را بر قرطاس بنشانم تا راز فراق و فغانِ مکرّر و تاراج و صورت پرستی و بندگیِ مکرّر و خوناخون و مرگا مرگی که زمینش امان نمی­یابد فرو بلعد، از پرده برون افتد و چون شود، حکایت دیگر شود و آن شود که از...

پس مدعی است با «حقیقتِ مطلق»اش می­تواند جهان را دیگرگونه کند. امّا چگونه؟ «برای جوامعِ کهن، حیات نمی­تواند ترمیم یا جبران شود، بلکه فقط ممکن است از طریقِ رجعت به «سر منشأ، ریشه و اصل» دوباره آفریده شود. و «سر چشمه» به اعلی درجه و در حّد کمال نیز جهشِ شگرفِ نیرو، حیات و باروری و برکتی است که در زمانِ خلقتِ عالم، رخ داد.»[3] در جوامعِ بسته و بدوی، برای بازگشت به گذشته، مناسکِ متفاوت امّا با زیر ساختی مشترک شناسایی شده­اند که با دوباره اجرا و روایت کردنِ آنچه برایِ اولین بار از نیاکان (با دخالت و همراهیِ موجوداتِ ماورایی) سر زده است، زمان را باز می­گردانند به اولین خلقت­ها. و این همان فن بازگشت به اصل و مبدأ، است که شامل دو قسمت نمایشی و کلامی است. و مهمترین بخش در آن بر عهده­ی «کلام» است. انسانِ این جوامع معتقد است با کلمه می­تواند جهان را برگرداند به ان اصل و مبدأ و خود در نوآفرینی و بازسازیِ آن شرکت جوید. معتقد است با کلمه می­تواند خلق کند؛ «کُن فیکون». آزال می­تواند در حکم قسمِ «کلامیِ» این آیین باشد. در حکمِ تلاشِ کاتب برای باز گرداندنِ دنیا به وضعیتِ زهدان مانند و بی­نقص و بی­زمانِ پیش از هبوط، به وسیلة کلامِ مکتوب که خود از جنس زمان است. زیرا «کند و زنجیر گشودن از پای زمان» تنها وقتی ممکن می­شود که کاتب رازش(حقیقت مطلق­اش) را آشکارا بر قرطاس بنشاند تا جادوی کلمه همان گونه که اوّل بار جهان را آفریده بود، دیگر باره بازش آفریند. انگار کاتب به دنبالِ کلام و یا جادویی است به قدرت «کُن فیکون» در ازل.

امّا، ممکن است این سئوال آید که اگر کاتب مدعی است «حقیقتِ مطلق» جهان را می­داند، چرا پیش از حمله­ی غوغاییان آن را ننوشت. می­توان پاسخ داد، به شرطِ آن که مطالب آزال را در عرضِ هم ببینیم. بدین معنی که در کتابِ آزال هیچ مطلبی گفته نشده که بر اساس آن مطالبِ بعدی گفته شود. کُلِّ متن، مثلِ حجمی از خاطرات است در حافظه، که بر روی هم انباشته       می­شوند، بدون نظم و بدون رابطه­ی علیّت (البته در ظاهر) و همان طور که کاتب خود می­گوید: «کلامِ آخر همان کلامِ نخست است». انگار تمام این کتاب تلاشی بوده برای اینکه کاتب مدعایش را در قالب کلماتی بریزد و همچنان که جمله از پسِ جمله می­آمده، آن کلمات را نمی­یافته و دستِ آخر هم تلاشش بی­ثمر مانده. یا شاید بشود بر اساس همان جمله گفت: کُلّ آزال یک کلمه است و یک کلمه همه­ی کلماتِ آزال.

یعنی این که کاتب از خواننده انتظار دارد با تلقینِ مدام (و مرسوم در عرفان) طبق همان فرمولِ «صورت و معنی»، از راه صورتِ هر کلمه به وادیِ حقیقتِ واحد و مطلق­اش قدم بگذارد. و یا مثلاً همان طور که آمده، «الف» را دریابد که سّر همة جهان در آن پنهان شده. شاید هم مسأله همه این باشد که امر بر او مشتبه شده است و گرنه طبیعی بود که در طولِ روایت رازش از ذهن­اش بگذرد.

زبان؛ زبان «آزال» قوی و پر جاذبه پرداخته شده و با این که الگویی برای آزال در دستِ نویسنده نبوده، به نظرم تشخصی یافته که ممکن است خواننده را به گمان اندازد که این­ها تکه­هایی است از کتابی واقعاً موجود. اگر چه زبانِ آزال بیهقی­وار است، انگیزه­ی روایت در تایخِ بیهقی و «آزال» در «باران اندوهان» کاملاً متفاوت است. انگیزه­ی یکی روایتِ تاریخ است و دیگری طرحِ مباحث فلسفی- دینی و با این که هر دو از زبان به عنوانِ وسیله استفاده می­کنند، رفتار با آن از جهتی دیگر متفاوت است. در یکی برای ثبت وقایعِ تاریخیِ روزِ امروزین و در دیگری به عنوان ابزاری جادویی برای باز گرداندن تاریخِ اسطوره­ای (در آن زمان­های دور) به کار برده شده.

زبان آزال را می­توان احضارِ زبان متونِ نثر قرن چهارم، به عنوان اولین متونِ «موجودِ» زبانِ فارسیِ دری و کهن الگویی برای آن دانست. زیرا هم زبان و هم مایه­هایی که در آزال می­آیند، کاملاً منطبق با زبان و عقاید آن دواند. چه به لحاظ روایتی که از اسطوره­ی آدم و حوّا می­دهد و چه به لحاظ انطباقِ عقاید راوی با «اصولِ» عقاید کیش زروانی که از مذاهب ایرانی ای است که در آن زمان با جنبش­هایِ ضد عرب، جانی تازه گرفته بودند.

زروان؛ «کیشِ زروانی که قدمتِ آن در ایران احتمالاً به دورانِ مهر پرستی می­رسد، معتقد بر اصالتِ «زمان / مکان» است. زروان خود به معنایِ «زمان» است. در نظر معتقدان به این کیش در ازل تنها زروان (زمان و مکانِ لایتناهی) بود: وجود غایی و ابدی... او پیش از آن که زمین و آسمان وجود داشته باشند بود و آرزو داشت پسری داشته باشد. برای همین هزار سال قربانی کرد[4]».

نطفه­ی اورمزد در او بسته شده بود، امّا او نمی­دانست. پس در برآورده شدنِ آرزوی خود شک کرد و در لحظه­ی تردیدِ او نطفه­ی جفتی برایِ اورمزد که همان اهریمن بود شکل گرفت. اورمزد نتیجه­ی برآورده شدنِ آرزو و اهریمن تجسّمِ شک او بود. زروان قول داد که موهبتِ سلطنت را به هر پسری که زودتر از شکمِ او بیرون آید ببخشد، اهریمن سر برآورد و گفت: «من اورمزد پسر تو هستم» زروان گفت:«پسر من روشن و خوشبوست امّا تو تاریک و بدبویی» و زار زار گریست (زند، طلوع و غروبِ دین زردشتی، ص208) سپس وقتی اورمزد سر برآورد، زروان دریافت که آرزویش برآورده شده ولی چون نمی­خواست عهد خود را بشکند، سلطنت را به مدّتِ نُه هزار سال به اهریمن داد و بقیّه را به اورمزد اعطا کرد. «مفاهیمی که از این اسطوره استنباط می شده اساساً خصوصیت فلسفی داشته است، و از این رو، این استدلالِ موجه مطرح شده که کیشِ زروانی اساساً دینِ متفکران بود است[5]

امّا آنچه که با مایه­هایِ آزال مطابقت دارد تحوّلی است که در اعتقاد به زروان رخ داده، دال بر تکاملِ مادی گرایانه­ی جهان. «بنابراین، عقدیده­ی آفرینشِ جهان عملِ خدا نبوده، بلکه تکاملِ تدریجی بوده از ماده­ی اولیه­ی بدون صورت، یعنی زمان و مکانِ نامحدود (زروان) به آنچه دارای صورت است، یعنی محدود[6]» مقایسه کنیم با ابتدای آزال:

من که کاتب تستری­ام داد زمان می­ستانم از زمانه در این صحیفه که نامش آزال بود و این به پسین شنبه از شهر جمادی­الاولی­ست. پس بدان که ازل آتش است و ازل باد است و ازل آب است و ازل خاک...

همچنین « تکاملِ تدریجیِ جهان از «زمان» به نظرِ بعضی این مفهوم را در بر داشت که سپهر جهان را محدود می­کند و بر آن نظارت دارد. به زبانِ اسطوره­ی نجومی این سخن به این معنی است که «تقدیرِ» هر یک از افراد از طریق جدال گیهانی میان بروجِ دوازده­گانه که نمایندة نیروهایِ خیر هستند، و سیارات هفت­گانه که اختیارِ مقدراتِ آفریدگان را در دست دارند در ازل مقدر شده است. این اعتقاد به تقدیر که با دینِ زردشتیِ مقبولِ عموم بیگانه است، نفوذِ نسبتاً زیادی در افکارِ ایرانی بر جای گذاشته است[7].» این جبرگرایی را مقایسه کنیم با تکه­هایِ مکرری از آزال:

ازل همان ابد است، همه نقشی است از نقشی. آنچه بوده هست هنوز تا بباشد و آنچه شده همی شود ایدون و بشود...

آن دم که زاده می­شوی مرگت زاده می­شود، تو نه آن زاده­ای، نه آن مرده، نگاه آنی به آن. گریه­ای بر گریه و میانه­ای در حال...

روز بر روز نمی­آید، روز تو نخستینِ سر اندیب است.

حوّایِ تو تا چشم بگشایی به جانبِ چپت نشسته...

در نظر اوّل این متن­ها به معنایِ عدم گذشتِ زمان هستند یا طرحِ تزِ انباشتِ زمان برخود. پس اگر زمان بر خود انبار می­شود و قدمی جلوتر نمی­رود، می­شود گفت که هر مردی، آدم است و هر زنی، حوّا. و تقدیرِ هر مرد و زنی پیشتر تعیین شده و همان است که آدم و حوّا را بود.

«به عقیده بسیاری نظر بدبینانه نسبت به زن مشخصه­ی دیگرِ کیشِ زروانی بوده است. در بعضی از صورت­هایِ بازسازی شده­ی روایاتِ هبوط در کیش زروانی، جَهیَ شریر، زن بدکاره، نخست با اهریمن هم آغوش شد و بعد مردِ راستکار، یعنی گیومرث را اغوا کرد. اگر چنین باشد، زروانیان بر این باور بوده­اند که هوسِ جنسیِ زن موجبِ حضورِ شرّ در جهان است[8]». چنین نظرِ بدبینانه به زن- به عنوانِ عاملِ اصلیِ هبوط و عصیان آدم را در تمامی دیگر ادیان می­توان یافت. در «باران اندوهان» هم کاتب نسبت به مهیانه با جملاتی از این دست قضاوت می­کند:

می­رود و فحشایش را می­برد...

... ابلیس بر در ایستاده است...

بنابراین می­توان سه مشابهت میانِ عقایدِ کاتب و عقایدِ زروانی یافت:

یکم: اعتقاد به ازل بودنِ زمان و مکان. دوم: اعتقاد به تقدیرِ از پیش تعیین شده. و سوم: بدبینی نسبت به زن به عنوانِ عاملِ اصلیِ هبوط: امّا به نظرم باید، همان طور که پیشتر هم گفتم، حسابِ نویسنده را از راویِ داستانش جدا کرد. مخصوصاً این که در این داستان جهت گیریِ وقایع همگی به نفعِ مهیانه است. مهیانه در داستان نمادِ زندگی و روشنایی و آب است و در پایان هم پیروزی و عصیان علیهِ کاتب و آزال از آنِ اوست. مهیانه، همان طور که حوّا، علیه سرنوشتِ محتومش عصیان می­کند.

جنسیّت: شناختِ جنسیت و از طرفی «دوری از هم» یا «ناتوانی در هم خوابگی» عنصرِ مشترکِ دیگر در روایاتِ هبوط است. در روایتِ تورات از هبوط، پس از آن که آدم و حوّا از میوه­ی ممنوع خوردند، متوجه شدند که عریانند و عورت­هایشان پیداست، خجالت کشیدند، با برگی  عورت­هایشان را پوشاندند و پشت درخت­ها پنهان شدند. یَهُوه که از آن جا رد می­شد، چون آدم را ندید تعجب کرد، صدایش زد، آدم از پشت درخت جواب داد. یهوه پرسید چه می­کنی و آدم گفت که چه کرده­اند. بنابراین خدا آنان را از بهشت اخراج کرد. آدم با زانو به کوهِ سراندیب افتاد و حوّا در جدّه، به کنار دریا. پس از صد سال «دوری از هم وقتی گناه آدم بخشیده شد، آدم از سراندیب و حوّا از جده به سمت کعبه آمدند تا در عرفات» یکدیگر را یافتند. در داستانِ «مشی و مشیانه» هم وقتی آن دو مرتکب گناهِ نخستین (دروغ) شدند و دچار عذابی شدند که اورمزد برایشان مقدّر کرده بود «سی روز بدون غذا زیستند و با شاخ و برگ گیاهان خود را پوشانیدند[9]» پس از آن «میل به هم آغوشی و نیروی باروری را از دست دادند و پنجاه سال همخوابگی نکردند. امّا به تدریج با پرداختِ کفّاره­ی گناهانِ خود، پس از پنجاه سال میل در آنان بیدار شد و با یکدیگر هم آغوشی کردند و پس از نُه ماه دو فرزند به دنیا آوردند، یک پسر و یک دختر...[10]» در بارانِ اندوهان، با وجود آن که برهود عاشقِ مهیانه است تا زمانی که مهیانه کتاب را در آب نشسته، هیچ رّدِ جنسی­ای میانِ مغازلاتِ درونی و بیرونی­اش نمی­بینیم، حتی نوعی پرهیز وجود دارد. امّا بعد از آن است که مهیانه او را به خود می­خواند و برهود از «سر زانوهای زخمی­اش برمی­خیزد و او را در آغوش می­گیرد». پس از آن هم، اگر کاتب راست گفته باشد، مرگ بینشان «جدایی» خواهد افکند. گویی کشفِ جنسیت تنها زمانی ممکن شده است و می­شود که بشر به میوه­ی ممنوع دست درازی کند، زندگیِ آسمانی را به خود واگذارد و رو سویِ زمین آورد.»

مار(خدا- شیطان)؛ اگر فرضمان این است که این داستان به یک اعتبار خود مکرّرِ امروزینِ اسطوره­ای است و عناصرِ اصلی بر هم منطبق­اند (به تأکید می­گویم: نه در همه جزییات؛ زیرا در جزییات اسطوره به راهی دیگر می­رود و داستان به راهی دیگر، بلکه در بعضی موضوعات و عناصرِ اساسیِ تشکیل دهندة اسطوره و داستان. و متن بر تعبیرهایِ محتملِ دیگر بسته نیست)، به نظرم هنوز چیزی مانده. راوی می­گوید:

باید بر آزال چنبره زد و نجاتش داد و می­دانیم «مار» است که بر گنجی چنبره می­زند. در جای دیگری برهود به موشی که با چنگالهایِ آخته رو به سقف، نزدیکِ کمدِ آزال افتاده لگدی   می­کوبد، اگر چه مارِ سفیدی در کتابخانه هست، موش را آن مارِ سفید نکشته، زیرا که راوی      می­گوید: مار موشی را که با دست و پاهای خشک شده و در تشنج، روبه سقف افتاده   نمی­بلعد با توجه به این­ها می­توانیم بگوییم که یکی از دلالت­هایِ کاتب دو وجهِ اسطوره­ای همان «مار» است. کاتب که خود در شوش به طاعون مرده، اکنون می­تواند مرگِ سیاه را به کسانی ک به آزال خیانت کنند، منتقل کند و حالا به همین وسیله خواسته یا ناخواسته سببِ مرگ موشی شده که گردِ کمدِ آزال می­گشته. مار «رمز جاودانگی» است و گاه به عنوان «خدا»یی پرستش شده (از آن رو که هر سال پوست می­اندازد و به نظر می­رسد که هیچ وقت نمی­میرد) در صحنه­ی آخر هنگامی که مهیانه بر در می­کوبد و برهود می­رود در را باز کند تا بعدتر آزال در آب و باران شسته شود، کاتب خطاب به برهود می­گوید: «از پلکانِ سنگی پایین نرو، ابلیس به در می­کوبد و راهی به درون ندارد اگر تاب بیاوری و سوسه را...» گویی خدا به آدم خطاب می­کند که گردِ این درخت گردید و می­گوید:

«یا آدم، بدان کهه من ابلیس را از بهر تو براندم و به لعنت کردم و ابلیس دشمن توست و آن ِ جفتِ تو حوّا. هشیار باشید که شما را نفریباند و از بهشت بیرون افگند - که آن گاه شما- بی­چاره مانید[11]»

امّا اگر از جهتی دیگر مار را همان «شیطان» بگیریم، - که با عرضه کردنِ میوه­ی ممنوع، مسبب اصلیِ هبوطِ بشر بود- آن جنبه­ی خباثت­آمیزِ روای که باعثِ مرگ­هایِ متعدّدی می­شود هم توجیه می­شود. زیرا «مرگ» از دست دادن جاودانگی و هبوط است.

خداوند به زن گفت: « این که کردی چیست؟» و زن پاسخ داد: «مار مرا اغوا کرد که خوردم» آنگاه بَهُوه به مار گفت: «چون چنین کردی، از تمامیِ حیواناتِ صحرا ملعونی، بر شکمت خواهی خزید و در همه­ی روزهایِ عمرت خاک خواهی خورد[12]» و اگر هر دو جنبه را توأمان در نظر بگیریم، شاید بشود گفت که راوی دارای نوعی ثنویت است، از همان نوع «زروان» زیرا در ازل فقط زروان بود و پس از او «اورمزد و اهریمن» به وجود آمدند.

 

***

2

تا این جا سعی کردم اسطوره­ی «آدم و حوّا» و اساطیرِ مشابهِ آن را در زیر ساختِ این داستان بازکاوم. امّا از این پس به سراغِ ان کهن الگوها و اشاراتی خواهم رفت که پنهان­ترند و تأثیرشان در ذهن ناخودآگاهانه است: اسامی، رنگها و دو صحنه.

برهود؛ تداعیِ کلمة «بَرَهوت» می­کند که کهن الگویی برای «مرگ، نومیدی و نیست انگاری» است و با شخصیت وی در داستان همخوانی دارد.

مهیانه؛ یا «مشیانه» همان حوّایِ متونِ زردشتی است که پیشتر گفتیم.

گلشاه؛ هم اگر «گِل شاه» خوانده شود همان «گیومرثِ» روایات اسلامی است.

باران اندوهان؛ «خدای تعالی بر خاکِ آدم چهل روز «باران اندوهان» بارانید و یک ساعت باران شادی، آن­گاه گِل آدم به کمالِ قدرت بیالایید و...» همچنین از این جهت که آزال را می­شوید هم، می­تواند برای کاتب « اندوهان» باشد. ضمناً در حضورِ دائمیِ بارانِ اندوه و تاریکی و ابر، خورشید که نمایشگرِ «ضمیرِ هشیار» و «روشنگری» است در همه­ی داستان، غایب است و این به اعتقادِ من هم در معنی و ه در فضاسازی نقش­مند است. «آب» کهن الگویِ تولد- مرگ- رستاخیز و رازِ خلقت است و از طرفی نماینده­ی رشد و باروی. و «دریا» هم نمادِ بی­زمانی است و هم مادرِ کُلِ حیات. مهیانه در جایی می گوید:

می­خواهم جشن بگیرم «لب دریا» بچّه­های بی­ارث بزایم... بزنم به آب به هر چیز که تمامی نداشته باشد...

حوّا پس از هبوط به جدّه افتاد، کنار «دریا»

رنگها

سیاه: حضور این رنگ که نماینده­ی «مرگ، ضمیر ناهشیار و رمز و راز» است در غیابِ    رنگ­های مثبت­انگار، هم اشاره­ای است به اسطوره در داستان و هم فضایِ به شدّت رمزآلود و اندوهگین­اش را می­سازد. به مکرّر دفعاتِ استفاده از کلمة «سیاه» دقّت کنیم: هفده بار از آن در این داستانِ نوزده صفحه­ای استفاده شده- و فقط پنج بار در نیم صفحه­ی اول. باز، حضورِ اشیاء و کلماتی که تداعیِ «رنگِ سیاه» می­کنند (مانند: زغال، خاکستر، آسفالتِ خیابان، ابرو، خاک، سایه، خونمردگی، سطح چرکمرده و...) در غیابِ کلماتی با تداعیِ رنگ­هایِ مثبت­انگار و تراکمِ آن­ها در ابتدا و میانه­ی داستان، ذهنِ خواننده را به ناگاه به فضایِ مالیخولیایی و هم اسطوره­ایِ آن می­­کشاند. از «بنفش» یک بار استفاده شده و می­دانیم که:«بنفش سرخی فسرده به دو معنایِ جسمانی و نفسانیِ واژه است[13]» از رنگ «سبز» شش مرتبه استفاده شده که کم هم نیست، رنگ سبز که داری پیچیدگی است و پیچیدگی­اش «به علتِ گوناگونی آن است که از سبزیِ جوانة نورسته و تیژ در بهاران و سبزیِ همه­ی رستنی­ها و گیاهان تا سبزیِ پورمک و کپک و زنگاره­ی پوسیدگی را شامل    می­شود. رنگ سبز، از سویی نمودگارِ «زندگی» است و از سویی دیگر نمایشگرِ مرگ و بنابراین، نمودگارِ همه­ی اسرارِ سرنوشتِ بشر است[14].» ضمناً دوگانگی در این کهن الگوها خود ضامنِ پارادوکسی است که در وجهِ معناییِ داستان وجود دارد و بعدتر خواهیم گفت.

 

تصاویرِ اسطوره­ای

 

یکم: برهود در بازگشت از خانه­ی مهیانه، در شبی بارانی و تاریک، به ساباطی پناه می­آورد. ساباط می­تواند کهن الگویی باشد برای «رحم مادر»- به لحاظ تاریکی، نم و رطوبت و دیواره­ی نیمه مدوّر. تکیّه می­دهد، زانو می­زند و خم می­شود. و این­ها تصویر را کامل می­کنند، تصویرِ کودکی چفته در زاهدانِ مادر، تداعیِ دنیایِ پیش از توّلد، بی­زمان و بهشتِ آرامش؛ وضعیتِ بی­نقص و    بی­زمانِ انسان، پیش از سقوط تراژیکش به دامان فساد و فناپذیری.

دوم: بی­شک کامل­ترین تصویر را باید تصویرِ پایانیِ داستان، دانست. مهیانه کتاب را       می­خواهد. برهود دو دل است. خواسته، ناخواسته مهیانه کتاب را می­گیرد و در آب و باران می­شوید. برهود، زانو می­زند و آدم با زانو به کوهِ سراندیب فرو می­اُفتد. جنسیت کشف می­شود. مهیانه به برهود می­گوید: «حالا بیا...» و «برهود از سر زانوهایِ زخمی­اش برمی­خیزد»، آدم به جستجویِ حوّا برمی­آید، و برهود به آغوشِ مهیانه پناه می­برد. هر دو «مرگ» یا «هبوط» را به جان خریده­اند و

آن قدر سوداییِ باران­اندکه کین­کش­ترین بوسه­ی عالم را برکتف­هایشان در نمی­یابند.

در این تصویر آدم و حوّا (برهود و مهیانه)، باران، درخت، میوه­ی ممنوع (کتاب)، خدا و شیطان (کاتب) و آب همگی حضور و نقش دارند و به اتّفاق تصویرِ اسطوره­ایِ کاملی می­سازند.

***

امّا، آن کین­کش­ترین بوسه که در روالِ طبیعیِ داستان مرگ­آور است، در تفسیرِ اسطوره­ای، معنایی متضاد می­یابد. «بوسه» برابر است با «هبوطِ» آدم؛ با مرگش.

در وجه اسطوره­ای، این بوسه «مرگ» از بی­تمیزی و «زندگی» در «زمان» و شناخت است. بنابراین آن دوگانگیِ زبانِ راوی، که از اتبدا بدان اشاره کردیم، در پایان تبدیل به پارادوکسی در کلیّتِ متن می­شود و هر چیزی در مقابلِ متضادِ خود قرار می­گیرد؛ ابتدا در زبان: بهار و پاییز، شب و روز، باریدن و نباریدن و... و سپس در معنا: بهشت و زمین، خدا و شیطان، زمان و بی­زمانی و دست آخر مرگ و زندگی.

به اعتبارِ همین دوگانگی و تناقض در زبان و معنا می­توان گفت که داستان ضدِّ اندیشه­ی اسطوره­ای و ضدّ ساختار است زیرا آن الگویِ واحد و حقیقتِ مطلقِ کاتب را پس می­زند و علیهِ هر گونه ساختار و تقدیرِ از پیش تعیین شده عصیان می­­کند.

 



[1] نقل از هوشنگ گلشیری.

2- در دو مجموعه­ی«مومیا و عسل» و «شرق بنفشه»، شهریار مندنی پور به وفور از تصاویر و پیوندهایِ اسطوره­ای استفاده کرده. در «شرق بنفشه» بیشتر با کهن الگوها سر و کار داریم امّا در مجموعه­ی «مومیا و عسل» در دو داستان «بشکن دندان سنگی را» و «باران اندوهان» مستقیماً به اسطوره­هایی بر می­خوریم که در پیوندها و زیر ساختشان وجود دارد در «باران انوهان» به اسطورة «آدم و حوّا» و در «بشکن دندان سنگی را» و «باز رو به رود» (از مجموعه­ی شرق بنفشه) به اسطوره­ی قربانی(قهرمان). در دیگر داستان­هایِ این دو مجموعه­، کهن الگوها داری نقش­هایِ منفردی هستند و گاه بیشتر در حدِّ تصاویرِ اسطوره­ای باقی می­مانند. فراوانیِ این تصاویر مار، درخت، آتش، باد، خاک، آب (رود، باران، دریا) و... می­تواند تلنگری باشد بر ذهن خواننده، تا متنِ هر یک را به قصد یافتنِ اسطوره­ای باز خواند. در این تعاملِ داستان با اسطوره، بارانِ اندوهان به گمانم از دو داستانِ دیگر موفق­تر است.

3- چشم اندازهایِ اسطوره، میرچاالیاده، جلال ستاری، تهران1362.

4- تقدیمِ قربانی به این معنی نیست که برای وجودِ دیگری نیایش می­کرد، زیرا به اعتقادِ ایرانیان قدیم تقدیم قربانی، خود اعتبار و نیرو دارد.

5- شناختِ اساطیرِ ایران، جان هینلز، احمد تفضّلی و ژاله آموزگار، تهران68، صفحة118.

6- همان، صفحه 119.

7- همان، صفحة 119.

8- همان، صفحة120.

9- نخستین انسان، نخستین شهریار؛ آرتورکریستین سن، احمدتفضلی و ژاله آموزگار، تهران1368، ص شش.

10- همان، صفحة هفت.

11- ترجمه­ی تفسیرِ طبری، تصحیح و ویرایش جعفر مدرس صادقی، 1374 تهران- ص12.

12- کتابِ مقدّس، فصل سوم، سِفر آفرینش، هبوط.

13- رمزهایِ زنده جان، مونیک دوبوکور، جلال ستاری، تهران76.

14-  همان، صفحه 118.