بگذر ای چوپان
اشاره:
گروه ِ "اِمپایری یِِِم" در 1995 به وجود آمد. پنج آلبوم حاصل کارش است تا سال ِ 2002 که گروه به این نتیجه رسید که باید شیوه ی ِ کارش را عوض کند. به گفته ی ِ شوادورف( خواننده و آهنگساز و نوازنده ی ِ گروه)، هر چه را می خواستند بگویند، کم کم با این پنج کار گفتند. به جستجوی ِ مفاهیم نو شوادورف به گروه ِ ویژن بلیِک رفت.
گروه با سیر ِ مداوم ِ تغییری پیش رفت، و جنس و رنگ ِ موسیقی اش به فرمی کلاسیک نزدیک شد. این در حالی ست که آلبوم ِ اول ِ گروه، چه در سازبندی و چه در شیوه ی ِ آهنگسازی متأثر از موسیقی ِ متال بود.
ستودنی برای ِ من، شعرهایشان هم بود. دقت در انتخاب ِ اشعار، و ادبیتی بی نظیر، چیزی ست کمیاب در موسیقی ِ امروز ِ دنیا که انگار به هر دری می زند برای ِ نو شدن و انگار جز قلمبه کردن ِ سکس ِ بی حفاظ راهی نمی یابد.
شعرهایی که برای ِ ترجمه انتخاب کرده ام همه ی ِ آلبوم ِ " شبگاهان که قرقره ی ِ چوبی می رقصد" است. زبان ِ شعرها نزدیک است به انگلیسی ِ دو سه قرن پیش( البته فقط نزدیک است). من هم کمی زبان را به عقب بردم و در ترجمه دستم را کمی باز گرفتم که تا جایی که می شود فارسی ِ خواندنی ای داشته باشد.
برای اطلاعات ِ بیشتر درباره ی ِ گروه و شنیدن ِ نمونه های ِ کار ِ گروه روی نشانی ِ زیر کلیک کنید:.
www.empyrium.de/http://
شبگاهان که قرقره ی ِ چوبی می رقصد
به شبگاهانی پرستاره
که اشباح ِ پاییز می خرامند
هوا از غمنامه های ِ کهن پر ...
به گاهانی که
بوفی می خواند وای اش را
به دنیا می آیند
به تاریکی ِ جنگل
در خلنگ زار ...
دلشکسته مردن
در تختیِ پوشیده از خز
که هدیه داده بودندش
فرو رفت
فروشده در روانداز
جهان را به بوسه ای گفت بدرود
چوپان و روح ِ باکره
غروبی، آخر ِ تابستان، پاییز نزدیک
آسمان را هنوز رنگ از خورشیدی گرم
مرغزار می درخشید در غریب_نوری طلایی
و دره ها به خود می کشید تاری ِ نرم ِ شب را
برخاست در هوا صدایی
اشارت کرد چوپان را به خاستن
(چوپان):
"چه صدای ِ شیرینی می خواند به آهنگی چنین زار ؟
کدام دوشیزه تنهاست، سرگردان است در خارزار؟
جادو_شده رفت ازپی، نوایش را
هنگام که خورشید فرو می شد، سایه ها بلند
در نور ِ تیره ی ِ ایوارگان، نزدیک ِ آبشاری که می درخشید
بر سنگی جلبک_پوش
می گریست باکره ای جوان
(چوپان):
" چرا چنین ژاری؟ چه رفته بر تو؟
چه نوایی می خواندی چنین زار؟ "
(باکره):
" بگذر ای چوپان! دلت را به اندوه مده
نمی توانی کمکم کنی تو ! نه تو که کیستی تو !
پیری، زاده به گهواره ای از چوب
چوب ِ درختی که کم، صد ساله بود،
بریده به دست ِ پسری که پاک بود دلش هنوز_
ناجی ام بود اگر می دانست که می توانست ... "
اندوه_آواز ِ باد
بایست ای آواره
نمی شنوی اندوه_آواز ِ باد را؟
چگونه به توقف می خواندت
چگونه به عاریه می خواهد گوشت را؟
چه اندوه_قصه هایی امشب خواهد گفت؟
چه غمنامه هایی از روزگاران ِ کهن ...
ماه ها پیش ...
آذرماهی بس تاریک و سرد
می رفتم به راهی پیرسال
ماه آشکاره می کرد از میان ابرها
دره ها، جنگل ها، مزارع ِِ آذرخش را،
وقتی سکوت_پوشیده خارزار را می رفتم،
منظره ای بی پایان کنارم،
میان ِ مه نوری دیدم
که می رقصید در شب ِ گیج
ایستادم و نگریستم بازی ِ نور را
ترس_خورده
متأثر
گفتم به دوستانم هر چه را که دیدم به دیدگان
و لرزاند مرا آنچه آنها گفتند
گویند روح ِ باکره ای زیبا
ملعون است به سرگردانی
در سایه ی ِ بلوط پیری که زیرش جان باخت
آه ...آه... ماه ها پیش...
سایه ها که بلند می شوند
سایه ها که بلند می شوند
و مهر،
شب ِ در راه را، غروب می کند
سخت تر اندوه ِ ماست
تاریکی و مرگ انگار
نزدیک ماست ...
چه بسیار که خورشیدی غروب می کند
چه بسیار که
اشکی می ریزند
سوگش را ...